روز هفتم برنامه بود و با یاسر که تازه نفس و استراحتکرده بود بالای طول چهارم مشغول بودیم.
هوا خوب بود، خوب که چه عرض کنم به نسبت روزهای پیش بهتر بود باد کمتر شده بود اما هنوز 60-70 کیلومتری سرعت داشت و سرما هم که مزید بر علت. غیر از ما مینا و هومن و مصطفی هم بالای طول یک مشغول انتقال بار و رول کوبی بودند. محمد دیروز کار کرده بود و در کمپ استراحت می کرد و گاهی هم پیامی می فرستاد و صدای خنده مان را بلند میکرد.
یک تکه سخت را عبور کردم و چون میانی خوراش خوب نبود توفیق اجباریای شد که سریعتر بالا برسم.
ابتدای پله دوم دیواره کارگاه زدم، یاسر یومار زد و رسید و میانیها را گرفت تا ادامه دهد قبلا تقسیم کار کرده بودیم.
پله دومِ این قسمتِ دیواره، گرده ای دارد که به طول تقریبی 60 متر تا عمودیِ آخرِ دیواره کشیده شده و از باد غربی محصور است همه جور میانی هم میخورد.
یاسر با دو طول به پای عمودی آخر که 110 متر بود رسید و کارگاه زد. شکافی که قبلا مشخص کرده بودم در نقطه شروع دو آبرفتی 2-3 متری داشت و بعد یک طاقچه کوچک، سمت چپش دهلیز پتوپهنی بود که مسیر تابستان 52 از آنجا میگذشت (بعدا فهمیدیم)
شروع به صعود آبرفتیها کردم اولی را ساده و دومی را خیلی سخت صعود کردم صعود طبیعی بود و هرجا لازم بود دستکش سهانگشتی را در میآوردم و با پنجانگشتی نازک گیره میگرفتم و رد میشدم.
تجربه خوب میانی نزدن در طولهای پایینتر اینجا به ایدهای خطرناک تبدیل شده بود و من قانع شده بودم که تا آن طاقچه کوچکِ بالای آبرفتیها یک میانی کافی خواهد بود تا کارگاه را به آنجا منتقل کنیم. همان یک میانی را هم نزدم!
بالای آبرفتیِ دوم اما خبری از طاقچه نبود، یک کف سنگیِ یکپارچه به طول 2 متر با شیب تقریبا 60 درجه و مقداری یخ، منتهی به یک فیس عمودی تا خود آسمان! قبل از این که بررسی دقیقتری برای فرار کرده باشم حس بُز آوردن کاملا بر من مستولی شد.
سمت چپ کاملا یخ بود و من برای برنامه امروز منطقه یخیای پیش بینی نکرده بودم پس پیچ یخ هم نداشتیم. سمت راست کف سنگی ادامه پیدا میکرد و در واقع در شعاع 5 متری من هیچ میانیای نمی شد کار گذاشت الا پیچ یخ که نداشتیم.
آنقدر مستاصل بودم که با آنکه جواب را می دانستم از یاسر پرسیدم احیانا پیچ یخ برنداشته که گفت "نه اونجا پیچ یخ برای چی؟"
بعد از اینکه به کلی ناامید شدم حساب کردم چقدر طناب دارم و دیدم که تقریبا 8 متر طناب از کارگاه فاصله دارم.
مغزم قفل بود با اینکه کلا آدم خلاقی هستم اما هیچی نمیشد از توی این یکی در آورد. 40 دقیقه به همین منوال گذشت هیچ راه دررویی نبود، روزنه بازگشتی هم در کار نبود. خوب فهمیده بودم اشتباهات کوچکی که گاهی انجام میدهی و به بدسرانجامی منتهی نمیشوند مرا ترغیب به تکرار بیشتر آنها کردهاند و حالا یکی از همان اشتباهها به طور بالقوه مرا کشته است.
تمام وقت روی دو گیره کوچک بودم، یک نیشِ کرامپون از هر پا روی گیره بود و سرما هم کمکم داشت کار خودش را میکرد. خواستم علاج واقعه قبل از وقوع بکنم و در جهتی که بهتر است بپرم که در رفتم و وقتی فیکس شدم فهمیدم که افتادهام.
ابزارهای روی دوشم توی صورتم خورده بود و اولین برخوردم با دیواره روی دست راستم بود. خودم را جمع و جور کردم و دیدم یاسر بالاتر از ابزار حمایت را دو دستی گرفته و من را نگاه می کند. دستم را که خیلی درد می کرد بغل کردم و گفتم "نشکسته، ولی خیلی درد می کنه"
عکس اول: در سمت چپ شکاف عریض مسیر تابستان سال 52 و پایین تر روی برفها ما و دو شکاف آبرفتی تیره
عکس دوم: آرنج دست راستی که روز بعد با دو مسکن تا قله همراهیام کرد
ما برای اینکه به قله رسیدیم تشویق شدیم اما این از وظیفه ما نسبت به اشتباهاتی که کردیم و اگر تنها کمی خوش شانس نبودیم نتیجه متفاوت 180 درجه گرفته بودیم کم نمیکند.
صعود مصنوعی...برچسب : نویسنده : dadadagh بازدید : 127