آنسوی علم کوه

ساخت وبلاگ

"محمد علی" بوکسور افسانه ای می گوید من چیز ویژه ای در بوکس ندیده ام، بوکس راهیست تا من خود درونم را با آن به دنیا نشان دهم.

برای کسی که با روح کوهنوردی آشنا نیست دیدن انسان هایی که در نقاط صعب الحیات دنیا، کاری را که خود فی نفسه کاری سخت است را انجام می دهند عجیب و غیرقابل درک است. بالارفتن از سرسخت ترین کوه ها و سنگ ها در نقاطی که امکانات آسایش و حیات نزدیک به صفر است و حتی زنده ماندن نیز امری  طاقت فرساست چه منطقی می تواند داشته باشد؟ شاید خود ما کوهنوردان نیز منطق قابل دفاعی برای آن نداریم و تنها به این دلیل که بیشتر با این موضوع در ارتباط بوده ایم از این کار عجیب، کمتر تعجب می کنیم.

براستی انسانی که با کشش عجیب راحت طلبی مبارزه می کند و خود را در وادی امواج سهمگین مکاشفه رها می سازد به دنبال چیست؟
بس هویداست، نیرویی که او را به حرکت وا می‌دارد صرفاً میل به بالا رفتن از صخره ها و کوه ها نیست، بی‌شک او سخنی دارد که این عرصه را برای گفتن آن سخن، مناسب تر دیده است.

یخچال غربی علم کوه برای من مثل حیاط پشتی خانه مادربزرگ بود که می شد از پنجره اتاق مجاور به آن سرک کشید، دزدکی نگاهش کرد، زوایای پنهانِ کنجکاوی برانگیزش را پایید... اما نمی شد پا بر روی موزاییک های آن گذاشت و در آن بازی کرد.

۶ سال از زمانی که برای اولین بار با دقت نگاهش کردم می گذرد، داشتم برای سپری کردن شبی سرد روی طاقچه قمقمه آماده میشدم، در جستجوی زیبایی های غروب در افق غربی به یخچالی خیره شده بودم که به سمت دوهزار سرازیر می شد، بافت سنگ مورن های آن با علم چال فرق داشت و دست نخوردگی کنجکاوی برانگیزش همچو یک قلعه تاریخی فراموش شده مسحور کننده بود. بعدها چند بار دیگر از روی طاقچه قمقمه نگاهش کردم و هربار سکوت وهمناکش مرا در برگرفت. 

موضوع خاص دیگری در مورد منطقه غربی علم کوه نبود تا اینکه یک روز ناگهان فرشاد از شیب شانه کوه بالا آمد و مهمان کمپ ما در علم چال شد. از «همانجا» می آمد و می شد در حرفهایش زیبایی خاص «آنجا» را تصور کرد. تنها چیزی که ذهنم را به خودش مشغول می کرد این بود که چطور ممکن است این همه راه بیایی و به علم چال برسی بعد لازم باشد یک شیب دیگر را پایین و بالا کنی و بی همرهی جامعه علم چالی و بدون شنیدن صدای کرده کناری روی مسیر مجاور، بروی و روی دیواره ای فعالیت کنی که واژه دور افتاده برایش کم است، این حتما باید کار دشواری باشد!

اینها همه در مورد ذات و نفس یخچال و دیواره غربی بود تمام این فکرها در مورد دشواری و دور از دسترس بودن، قائم به ذات این منطقه بود و فکر اینکه بشود در زمستان به آنجا رسید و دیواره اش را لمس کرد یعنی سختی های زمستان را به سختی های خاص این منطقه اضافه کرد حتی خارج از حوزه تخیل من بود، اعتراف می کنم تا روزی که فرشاد به من زنگ زد و در مورد برنامه اش گفت من حتی در مورد برنامه ای زمستانی که بشود در این منطقه اجرا کرد تخیل هم نکرده بودم، غریزه ماجراجوی من بی هیچ فکر و حاشیه اضافه ای فریاد طلب سر داده بود در واقع برنامه آنقدر نو چالش برانگیز و پرمعما بود که حتی برای منی که تصمیم کناره گیری حداقل یکساله از اجرای برنامه زمستانه بزرگ را داشتم تردیدی برای "کمی فکر بیشتر" باقی نگذاشت. 

با اندکی عذاب وجدان و این فکر که "با صرف وقت بیشتر برای کارهایی که درگیرشان هستم این یک هفته ده روز را جبران می کنم" آماده رفتن به سوی بی سویی شدم که می توانست برنامه ای جدید با تجربیاتی نو را برایم رقم بزند.

سهولت این برنامه برای من، نسبت به برنامه های دیگری که رفته بودم این بود که بخش بزرگ و مهمی از آن که همانا ایده پردازی و برنامه ریزی های تدارکاتی و فنی آن بود قبلا انجام شده بود، من به عنوان میهمان در برنامه ای شرکت می کردم که قبلا بسیاری از زحمات آن کشیده شده بود و من قرار بود آنقدری که در توان دارم و از من برمی آید تیم را همراهی کنم. 

فرشاد از مسیر طاقت فرسای دسترسی به کمپ می گفت، از کار پیچیده رسیدن از کمپ تا پای دیواره، از مسیر "سفر به دیگر سو" که دو سال پیش خودش روی برج تورنادو (که خود نامش را برگزیده و) گشایش کرده بود، از شکاف هایش، از دو رول و یک میخی که در تمام آن وجود دارد، از سرمای ویژه منطقه، از تمام اینها می گفت و ولع مرا بیشتر می کرد.

در بخش دوم این مطلب از حس ها و تجربیاتم در خلال برنامه خواهم نوشت.

 

 

 

صعود مصنوعی...
ما را در سایت صعود مصنوعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dadadagh بازدید : 113 تاريخ : شنبه 9 فروردين 1399 ساعت: 9:21