-"هومن اون میخ نیست؟"
-"کو کجا؟"
-"اوناها زیر اون منقاریه، بالای سبزه"
-"نه بابا میخ کجا بود"
-"آقا میخه ببین!"
-"عه آره میخه، یه طنابچه هم بالاترش هست انگار "
ابتدا فکر کردم همان مسیری باشد که اوایل دهه 70 توسط مرحوم عباس جعفری گشایش شده اما وقتی دیوار نوشته بالای دهلیز را دیدم متوجه شدم این مسیر دیگریست. هرچند نوشته رنگ و رو رفته، دو دهه قبلتر و سال 52 را آدرس میداد اما باور نکردم و گذاشتم به حساب ناخوانا بودن نوشته. طولهای بالاتر پس از پله دوم در محلی که برج نامیدیم دوباره میخها را دیدیم که در موازات مسیر ما به صورت سریالی به درون دهلیزی خزیده بود و سر از قله در میآورد.
وقتی میشنوم که به یک تماس از سوی کسی که نمیشناسد جواب داده و قرار ملاقات گذاشته است تحت تاثیر قرار میگیرم. میگوید که در پیست اسکی توچال کار میکند و میتواند پس از اتمام کارش عصر روز جمعه ما را در بام شهر تهران ببیند. ساعتی زودتر به محل مورد نظر میرویم و منتظرش میشویم. سوالهای بسیاری در ذهن دارم که هنوز نتوانستهام با ترتیب موردنظرم آنها را کنار هم بچینم و نمیدانم چطور آنها را از او بپرسم تا از مدار سخن خارج نشود. تصور صعود این دیواره با ابزار، امکانات و آموزشهای 43 سال پیش برایم سخت است.
از راه میرسد و آنسوی میز مینشیند چیزی که از همان ابتدا نظر من را به خود جلب میکند اینقدر راحت سخن گفتن از کاریست که در زمان خود اتفاقی عجیب به نظر میآمده، برگه سوالهایم را به کناری میگذارم و فقط گوش میدهم:
"کوهنوردانی از کلوپهای مختلف، بارها برای صعود این دیواره تلاش کرده بودند. آن سالی که ما خیلی به این دیواره فکر میکردیم یکی از اعضای تیم کانون کوهنوردان (آقای خلج) از روی این دیواره پرت شد و پایش شکست. سال 48 هم یک تیم ژاپنی رفت و تلاش خوبی کرد اما آنها هم با مجروح برگشتند. همه اینها باعث شد مصممتر شویم. تیم ما متشکل از کوهنوردان کانون، گروه فلز مکانیک و گروه سبلان بود و من هم به عنوان مربی فدراسیون همراه شده بودم.
همانجا فضا کمی رقابتی شد و بچههای کانون به سرپرستی حسین صادقی زودتر کار خود را شروع کردند. تا ظهر فعالیت کردند و چند طول سخت را همان ابتدای دیواره گشایش کردند اما برگشتند و گفتند قابل صعود نیست. من و مرحوم ناصر گارسچی که از گروه فلز مکانیک بود همطناب بودیم. من سرطناب بودم و گاهی به صعود ته طناب او هم کمک میکردم که بالا بیاید. پس از صعود پله اول به دیواره یخی خوردیم و چون وسیله نداشتیم ناچار برگشتیم.
مستقیم رفتیم فدراسیون و از آقای فیضی که آن زمان مسئول انبار فدراسیون بودند پیچ و تبر یخ گرفتیم. رئیس فدراسیون وقت آقای مهندس نوروزی بودند، 2 حلقه طناب وایکینگ و چند میخ دادند و گفتند مسیر را ثابت بکشید تا کوهنوردان دیگری بعد از شما هم بتوانند روی مسیر بروند و تلاش کنند. اما از ما خواسته شد پیچ یخها را برگردانیم چون بههرحال در پایین و بالا شدن دما روی یخ نمی ماند و میافتاد. کرامپونهایی که گرفتیم فقط پنجه بودند.
هفته بعد عازم منطقه شدیم. این بار بچههای کانون نیامدند از جمله آقای خانی که کوهنورد خوبی هم بود. کُردهای که در نظر گرفته بودم شامل من و ناصر گارسچی خدا بیامرز میشد هرچند تیم پشتیبان پر تعدادی هم کنار ما بود که یک روز زودتر از ما بالا رفتند و کمپ را برقرار کردند. ما یک روز دیرتر از روستا راه افتادیم. از ما خواسته شد به این دلیل که در تلاش اول تیم کانون هم حضور داشته یکی از اعضای کانون به نام آقای مهدی سلطانی که جوان 18-19 ساله ای بود را وارد کُرده کنیم که قبول کردیم.
ساعت 7 صبح پای دیواره بودیم. روی طنابهایی که از تلاش قبل ثابت گذاشته بودیم یومار زدیم و به منطقه یخی رسیدیم. حین صعود تصمیم میگرفتیم که میخها را کجا جا بگذاریم و ثابتها را کجا بکشیم. حدود 30-40 میخ که از اتریش به فدراسیون آمده بودند و چند میخ دست ساز دیگر که مرحوم گارسچی ساخته بود را جا گذاشتیم. میخهای ناودانی، برگی و غیره. جاهای سخت من میخ میزدم و به ناصر میگفتم "این یکی رو بزار بمونه" و روی مسیر باقی میماند.
-آقای نظر من یکی از میخهای شما را برای یادگاری برداشتم، یک میخ برگی Cassin
آره اون موقعها از این میخ ها زیاد داشتیم تو فدراسیون
هرچند زمان ما میخ هم خیلی کم بود و هم قیمت زیادی داشت. بیشتر میخهایی را که ناصر درست میکرد را در تمرینها و کلاسهایی که تیم پیشرو در پلخواب و بندیخچال برگزار میکرد استفاده میکردیم و بعد درمیآوردیم.
بیسیم نداشتیم، طولهای بالاتر ما صدای بچهها را از پای دیواره میشنیدیم اما آنها صدای ما را نمیشنیدند و از ما میخواستند اگر حالمان خوب است سنگی به سمت چپ خود پرت کنیم و اینطور ارتباط برقرار میکردیم.
سرپرست برنامه آقای حسین صادقی بود. نزدیک ظهر بود که برای استراحت بالای پله دوم توقف کردیم؛ کولهای که برایمان آماده کرده بودند که در صعود همراه داشته باشیم را باز کردیم و دیدیم که هیچ غذایی داخلش نیست. اشتباهی بزرگی رخ داده بود. چراغ قوه هم باطری نداشت. وقتی دیدیم غذایی نداریم ناصر پرسید چکار کنیم گفتم صعود میکنیم حتی شده با شکم خالی، گفت من کمی پسته هم دارم شاید 200 گرم بود که تقسیم کردیم و باهم خوردیم. دیواره را با یک کمپوت گیلاس و یک مشت پسته که ته کوله ناصر بود صعود کردیم.
کار را ادامه دادیم و کم کم هوا تاریک شد. چراغ قوه، باطری نداشت و گاهی ابر هم جلوی نور مهتاب را میگرفت. بعضا روی گیره ناخنی یا زیر کلاهک در شرایط سخت منتظر میماندم ابر کنار برود و زیر نور مهتاب بتوانم بالاتر را ببینم و دوباره حرکت کنم. شاید 30 درصد مسیر را کورمال و با دست کشیدن روی سنگ صعود کردیم. آقای سلطانی خدابیامرز خب کم سن و سال بود و تجربه عمودی زیادی هم نداشت. شاگرد خودم بود در دوره کارآموزی و به روحیهاش آشنا بودم. در یک قسمت خطرناک هیجان زده شد و ترس برش داشت و خودحمایتش را از کارگاه باز کرد. دیدم ناصر داد میزند :" این پسره احمق خودش رو آزاد کرده میگه من تکون نمیخورم از اینجا چیکار کنم؟" مجبور شدم از میانه طول پایین بیام و دو تا بزنم تو صورتش بهش شک بدم و تا آرام شود، خودحمایتش را دوباره در کارگاه انداختم و بالا رفتم.
حین صعود کم میانی میزدم، کلا به این شکل صعود عادت داشتم. وقت کمتری را صرف میانی زدن میکردم و بیشتر صعود میکردم. ناصر خدابیامرز داد میزد "من زن و بچه دارم به اونا رحم کن، یه میخ بزن"
به طور معمول در هر 6-7 متر یک میخ میکوبیدم اما دوست داشتم مسیر زودتر تمام شود چون وضعیت خطرناکی برایمان بوجود آمده بود. نداشتن غذا و چراغ قوه و گاه ابری شدن هوا شرایط خاصی رقم زده بود.
بالاخره 2 صبح دیواره را تمام کردیم. 19 ساعت تلاش بی وقفه ما را به بالای دیواره رساند. یادم هست که دیگر بنیهای نداشتم، به ناصر گفتم "از اینجا به بعدش تو منو ببر پایین من دیگه خالیام". کل مسیر را من سرطناب رفته بودم و انرژیای برایم باقی نمانده بود. با همان شیوه ارتباط توانستیم به بچههای پایین بگوییم صعود کردهایم و فردای آن روز آنها روی سنگ اسم بچهها را نوشته بودند. از آنسوی قله پایین رفتیم، هوا هم سرد شده بود و هرجا لای سنگ، جای مناسبی پیدا میکردیم من و مهدی داخل میرفتیم و ناصر با بدنش ورودی آن را مصدود میکرد تا ما که بهم چسبیده بودیم کمی گرم شویم و استراحت کنیم و بعد باز راه میافتادیم. سپیده زده بود که دیدیم تیمی از مسیر نرمال از کنار رودخانه بالا میآید. حمید مرتضوی را شناختم که سرپرستشان بود. بچهها پس از اطمینان از صعود ما کمپ را به جمع و به سمت روستای کلاک منتقل کرده و به این تیم خبر داده بودند، بنابراین این تیم انتظار دیدن ما را داشت. تا به ما رسیدند ناصر غذا خواست و گفتند در جریانیم و غذا آورده بودند. نان و خرمایی خوردیم و کمی جان گرفتیم. دکتر دندانپزشکی در این تیم بود که یادم هست سنگنورد نبود ولی کوهنورد خوبی بود خیلی هم بذلهگو و آدم شادی بود جلوتر رفت و گوسفندی از روستا گرفت و پیش پای ما قربانی کرد.
آقای صادقی گفت من خانه ای در بندر پهلوی (انزلی کنونی) دارم که میتوانیم برویم و آنجا جشنی بگیریم و خستگی صعود را از تن به در کنیم. بچه هایی که عجله برای برگشت داشتند جدا شدند من هم اصرار داشتم اول به تلفنخانه برویم و خبر سلامتی خودمان را به تهران بدهیم، همینکار را کردیم و و بعد به اتفاق به منزل ایشان در بندر پهلوی رفتیم.
-قبل از صعود اطلاعات اولیه خود را در مورد دیواره، منطقه و چگونگی دسترسی چطور به دست آوردید؟
اطلاعات را از کانون گرفته بودیم، چون آنها چند بار تلاش کرده بودند.
از تفاوتهای کوهنوردی زمان خود با امروز بگویید، از اتفاقات جالب صعودهایتان:
من چند ماه بعد از این صعود از ایران رفتم و تا مدتها فعالیت چندانی هم نداشتم
آن موقعها هرکسی همپایی داشت که باهم جور بودند و در صعودها همراه میشدند. من همطنابی داشتم به نام آقای علی نوری که یکسال از من کوچکتر بود و متأسفانه در شلوغیهای انقلاب گم و گور شد. اواخر همطنابیمان ازدواج کرده بود و کمتر برنامه میآمد. وقتی میخواستیم برویم شیرپلا از سمت دیواره میرفتیم و خیلی سریع بودیم. یک تکه طناب داشتیم که یک سر آن به من و سردیگرش به علی وصل بود، همین! که اگر یکی رفت دیگری هم با او برود. صعودهای والتر بوناتی را میدیدیم و دوست داشتیم مثل او صعودهای انفرادی انجام دهیم. ولی علم این کار سخت و اغلب ناقص به ایران میآمد.
اجازه بدهید در مورد یک اتفاق جالب برایتان بگویم. زمان ما کارابین و ابزار خیلی سخت پیدا میشد و هر کسی دسترسی به ابزار نداشت. یک روز وسط هفته که برای سنگنوردی به اطراف شیرپلا رفته بودیم بالاتر از قهوهخانه احمد که الان پناهگاهی هم آنجا ساخته شده (شروین) سه کلاهک روی هم وجود داشت که رویش کار میکردیم. کارابین نداشتیم، میخ میکوبیدیم؛ تکه طناب 5 میلی متری برمیداشتیم، یک گرهاش را میزدیم و پس از عبور طناب اصلی از آن گره دوم را هم میزدیم و تکه طناب میشد حلقه واسط بین طناب اصلی و میخ، کاری که کارابین باید انجام دهد، حین چنین صعودی بودیم که من افتادم و طنابچه بیست سانتی کش آمد و حدود یک متر شد و باعث شد من متراژ خیلی زیادی پاندول شوم. باز کردیم و پایین آمدیم و در قهوه خانه نشستیم. آن زمان یک پاسگاه امداد هم آنجا بود. روی تخت نشسته بودیم یک آقای سوئیسی که خلبان بود و کوهنوردی هم میکرد و برای استراحت بین پروازش برای تفریح به اینجا آمده بود روی تخت روبرویی ما نشست و طنابچه کش آمده را در دست ما نگاه میکرد و درباره اتفاقی که افتاده بود پرسید. انگلیسی را خوب صحبت میکرد و علی هم چون از کودکی در مدرسه دو زبانه درس خوانده بود انگلیسی میدانست. بعد از ما آدرس و شماره تلفن گرفت. خانه ما تلفن نداشت علی شماره تلفن خانهاش را داد و او رفت. هفته بعد در پرواز بعدیاش که به تهران آمده بود زنگ زد و ما رفتیم پیشش. در هتل اینترنشنال بود. با علی رفتیم آنجا و یک کیسه گذاشت روبروی ما.
60 تا کارابین بوناتی مدرن که تا بحال ندیده بودیم داخل کیسه بود. کارابینها به رنگ فلز بودند و دهانه بازشوی قرمز رنگ داشتند که فوق العاده زیبا و محسور کننده بود. گفت من با شرکت سازنده در مورد شما صحبت کردهام و توانستهام آنها را به قیمت هر عدد یک دلار برایتان بخرم. دلار آن موقع 7 تومان بود.
ما البته چنین پولی نداشتیم. 15 تا از آنها را به عنوان کادو بدون دریافت پول به ما داد و قرار شد بقیه را به همان قیمت یک دلار که در برابر قیمت واقعیاش ناچیز بود به دوستانمان بفروشیم و پول را به او برگردانیم. پیش آقای حسین ادیبی دبیر خانه کوهنورد رفتیم و 20 کارابین را به قیمت 2 دلار به او فروختیم. او هم راضی بود چون این کارابین را به قیمت 10 دلار هم نمی توانست از جایی گیر بیاورد. توانستیم با سودی که کرده بودیم 20 تای بقیه کارابینها را هم برداریم. من و علی هرکدام با داشتن 18 کارابین بوناتی نو از خوشبختترین کوهنوردان آن روزهای ایران بودیم.
ناصر موقع ساخت جانپناه سنگی توچال خیلی کمک کرد من هم وقتی داشتند جانپناه فلزی را میساختند رفتم و کمک کردم؛ دکتر اردلان ورقههای فلزی را از ایتالیا آورده بود و اهدا کرد.
ناصر کارهای ابداعی در رابطه با ابزارها زیاد میکرد. برای فیفی سر پله رکابها دسته درست کرده بود که میشد با دست بگیری و در کارابین بیاندازی حتی وقتی از میانی دور بودیم روی گیره میگذاشتیم موقتا رویش میرفتیم که بعدها متوجه شدیم اصلا تکنیکی برای صعودهای نو است. یک بار هم آمد و گفت رول پلاک درست کردهام، از جایی شنیده و یاد گرفته بود، رولی به شکل پی که انتهایش را برش داده و النگویی به آن اضافه کرده بود که بعد از اینکه درون سنگ سوراخ شده میرفت در پایان با دو فشار دیگر النگو باز میشد و مانع از درآمدن رول از سوراخ میشد که شنیدهام هنوز این متد برای تولید رولها استفاده می شود. چند جلسه باهم رفتیم با مته دستی زیر کلاهک بند یخچال [آلبرت] و رول میکوبیدیم و برای رولهای جدید ایده میدادیم.
چه توصیهای به کوهنوردان جوان امروز دارید؟
کار گشایش با صعود مسیر گشایش شده خیلی متفاوت است. پیشنهاد می کنم جوان هایی که میخواهند کارهای بزرگتری انجام دهند از لاک خود بیرون بیایند و بروند سمت گشایش. گشایش کاری کاملا متفاوت است. مسیری که صعود نشده و نقاط خطر، ریزش، استراحت و کراکس آن مشخص نشده به هیچوجه قابل مقایسه با صعود تکراری نیست. اینکه نمیدانی اگر روی این گیره بلند شوی بالاتر گیرهای برای ادامه داری یا نه اصل چالش است. سعی کنید توان گشایش خود را بالا ببرید اگر توانستید مسیری با درجه سختی مشخصی را گشایش کنید مطمئن باشید درجه صعود تکراریتان چند برابر آن خواهد بود.
میتوانید دیواره آزادکوه را با دیوارههای شناخته شدهتر کشورمان مقایسه کنید؟
ارتفاع دیواره از نقطه شروع خیلی مهم است. شرایط جوی هم نقش مهمی دارد. شکافها و فیسهای متعددی روی دیواره آزادکوه است که پتانسیل بالایی برای گشایش مسیرهای گوناگون و متفاوت در آن بوجود آورده است. قطعا هیچکدام از دیوارههای کشور ما مانند دیگری نیست چون هرکدام شرایط خاص خودشان را دارند. و بهتر است روی آنها فعالیت کنیم و مزه هرکدام از آنها را بچشیم تا بتوانیم درکشان کنیم.
اطلاعاتی دیگر در مورد مسیرتان روی دیواره آزادکوه؟
ما کروکی کامل مسیر صعود و کارگاههای ثابت شده به همراه عکس و گزارش مفصل را آماده کرده و به فدراسیون دادیم که متأسفانه در جریان انقلاب از بین رفته و چیزی از آن در دسترس نیست.
و صحبت پایانی
سال گذشته یک مسابقه سرعتی همینجا در بام برگزار شد که از همه استانها آمده بودند. از من خواسته شد به برگزاری کمک کنم که گفتم من اصلا با اینکار مخالفم. نباید مسابقه سرعتی در کوه گذاشت، اصلا فلسفه کوهنوردی با سرعت رفتن در تضاد است، اصل ورزش برای بدست آوردن سلامتی است؛ در حالیکه دویدن در کوهستان برای اول شدن باعث آسیب جدی به سلامتی میشود. یک پسر 26-27 ساله از ایستگاه یک حرکت کرد و در عرض دو ساعت و یک ربع به ایستگاه هفت رسید. خانمها هم تقریبا سه ساعته رفته بودند. جالب اینجاست که از گردنه تا ایستگاه هفت هم برفی بود و بخشی را برفکوبی هم کرده بود. تصور کنید چه فشاری به سیستم قلبی عروقی و مفاصل آنها وارد میشود. امروز تحت تاثیر هیجان مسابقه و میل به برنده شدن توانسته با این سرعت بدود اما مطمئنا فردا به مشکلات زیادی دچار خواهد شد. انجام این ورزش بدون آموزشها و آمادگیهای خاص خود بسیار زیانبار است، آموزشهایی که در کشورهای اروپایی مرسوم است.
صعود مصنوعی...برچسب : نویسنده : dadadagh بازدید : 158